این که این روزها دست به قلم نمیبرم (نمیتونم ببرم) در هیچ جا، واقعا یکی از نعمات خفیهی الهیه.
جهانم رو باران رحمت الهی داره با خودش میبره و من نشستم ببینم کجا فرود میایم بالاخره.
*دعای حضرت نوح علیه السلام، در هنگام سوار شدن بر کشتی و یاداور بسیار نزدیک روزی که ما در سیل تصمیم به گردش در شهر گرفتیم.
وقتی کاری بهم سپرده شده، به هر دلیل کند انجام میشه و یکی بتمن وار و زورو صفت وارد میشه که کمکم کنه جمعش کنم حالم از دو تا چیز به هم میخوره:
1. خودم، که چرا انقدر کندم!
2. خیّر محترم و طفلکی و دلسوز و آگاه به زمانبندی خروجیهای تشکیلاتی! :دی
دست خودم نیست. کمالگرایی و تمامیتخواهی مجموعا من رو برده، انگشتام رو فرستاده برای خانوادهم!
خواستم بگویمت سادات خانم، لطفا روی توحید در قلبت کار کن. خدا را، با تمام هستیات بخواه و قبل از این که وارد این مرحلهی حساس از زندگیات بشوی، بخواه چشم و گوش و عقلت را آن جور که لازم است و خوب میداند روشن و بیدار کند. زن سکاندار عاطفهی کل جهان است. سکاندارهای ورزیده، کشتی را اگر وسط طوفان باشد هم هدایت میکنند. این ورزیدگی را از قادر مطلق و حافظ و بصیر مطلق بخواه.
دیروز پشت این پردهای که بوی نور میدهد، بعد از یک سال، آخرین کتاب ترمِ یکِ دورهی محبوبم را با بچهها تمام کردم! بیشتر از معمول طول کشید اما شکر خدا که حوصله کردیم تا نیمهکاره رهایش نکنیم.
جایی خوانده بودم عاشق از شوق رسیدن به کمال معشوق، از وضعیت فعلی خودش راضی نیست. بدا به حال معلمی که عاشق هم بشود. چقدر حسرت روزهایی را میخورم که وقت بچهها را گرفتهام در حالی که - آنچنان که شایسته روح بزرگ و با عظمتشان است- معلم خوب و سر حال و خوش صحبت و توانمندی نبودهام.
هر معلم و هممباحثهای رشدش را مدیون عزیزانی ست که با دست و دلبازی عمر و ذهن و گوششان را در اختیارش میگذارند که تمرین کند بهتر صحبت کردن و ماهرانهتر بحث کردن و صبورانهتر توضیح دادن را.
استاد ما میگفت من حتی وقتی یک مگس روی دستم مینشیند، از خودم میپرسم علتش چیست و این مگس برای چه کاری آمده؟
و من اضافه میکنم خدا بسیار مربی خوبی ست. همهی حرفها را مستقیم نمیگوید. گاهی آدمها و حادثهها را میکند آینهای که خودت را تویش ببینی.
گاهی حرف را خودش میزند و یا تبدیلش میکنم به یک سوال و میگذاردش در دهان دیگران.
گاهی پیش میآید که میبینی قشنگ برای روزت سناریو چیده! از آدمی که توی کتابخانه در گوش بغل دستیاش پچ پچ میکند، تا راننده تاکسی تا دیالوگ یک سریال که اتفاقی شنیدهای دارند یک حرف را میزنند و چه بسا که حتی جمله را از دهان هم میند و کامل میکنند!
و من چقدر موقعیتهای در خودم و رشتههای زندگی پیچیدهای که کسی را جز تو برای حرف زدن در موردش ندارم دوست دارم خدا! میمیرم برای این حالت که وقتی اراده میکنم هستی، وقتی چشم باز میکنم حواست هست و میبینیام در اوج نیاز به این که باید کسی ببیندم. من این حالت که هر سمت رویم را میکنم نشستهای و از گفتن دست نمیکشی را از همهی دلنشینیهای زندگی دوستتر دارم. من عاشق گفتگو هستم و موسای درونم بیدار و امیدوار میشود وقتی همکلامی چنین با ذوق و حوصله و دقیق دارد.
زندگی مثل یک سفر طولانی به هم پیوسته در چهار فصل سال است. هر منطقهای به فراخور شرایطی که دارد و آب و هوایش، رفتاری را میطلبد. کوه در زمستان یک اقتضایی دارد، دریا در تابستان، یا جنگل در هوای بارانی چیز دیگری. منطق ما اگر حرکت بر طبق عقلانیت و منطق باشد، برای هر کدام فکری میکنیم و آماده میشویم. فکر نمیکنم دیگران در مورد کسی که با لباس شنا میرود کوه و با کیف کوهنوردی میپرد توی دریا قضاوت جالبی داشته باشند، گذشته از آن، وقتی همه جا پوشیدن یک جور لباس ما را وفادار به آن نشان نمیدهد، همیشه یک اخلاق خاص داشتن و انتظار از دیگران برای درک و کنار آمدن با آن از خاصیت تغییر و تحول مثبت آدمی کمی دور به نظر میرسد. پیشامدهای غیرقابل تصور کمک میکنند این ظرف فسقلی وجودمان که بهش دلبسته و راضی بودیم، در مواجهههای مختلف وسعت بگیرد.
پ.ن: روزهای عجیبی دارم. چیزهای زیادی میبینم و خیلی کمش را میتوانم یا میرسم بنویسم. از گفتن هم فعلا منصرف شدهام. فایدهای ندارد و میراث تجربی خاصی برای کسی به جا نمیگذارد.
آدم منافق هیچ رابطهی مومنانهای را آنچنان که زندگی مومنانه یکپارچگی و عزم راسخ و روح توحیدی اقتضا میکند نمیتواند شروع کند.
منافق صد سر و هزاران زبان دارد و در هر سلامی دلش رنگ میبازد و طلوع تا غروبش بیشمار حال را به دنبال دارد.
عاجزانه از تو میخواهم خدا، بدون یکپارچه کردن دل ما نه وارد دوستی با کسیمان کنی، نه به ازدواج کسی در بیاوری، نه کسی را بهمان امیدوار کنی که روز افتادن پردهها فقط شرمندگی میماند برای خودمان.
از خیالهایی که از تو دارم بوی خوشی بلند میشود. بوی خاک نم خوردهی یک دیوار قدیمی، که گوشه و کنارش هم از جفای رهگذران ترک برداشته. یا یک آبشار نرم که از دل سبزههای بهاری و گلهای لالهی پشت خانهتان بیرون آمده. بوی اولین و آخرین شعری که برایم گفتی و هنوز به قولت برای گفتن بعدیهاش عمل نکردهای. دلم قدم زدن میخواهد، تا ابد قدم زدن را. حرفهایی دارم که جز با قدم زدن کلمه نمیشوند. بوی خیال تو دلم را به هم میریزد. از خوشی ست یا نگرانی؟ از رفتن من است یا آمدن تو؟ بلند شو برویم در یکی از جادههای اطراف خانهتان که امروز هر چه زوم کردم، گوگل جزئیاتش را نشانم نداد قدم بزنیم. حرف بزنیم. گم بشویم توی یکی از بیابانهای اطراف. شاید من که نبودم تو از راه تازه رسیده باشی، شاید تو که نبودی سالها منتظرت بودم.
بازیگوشیاش گرفته بود ذهنم. نشسته بودی روبرویم. خودم را کجتر کردم که فکر کنی حواسم جمع کار خودم است. نبود. با این که دوستت دارم، خجالت میکشم که بیشتر از این بدانی. میان خطوط مقالهی استراتژی خلق قابلیت، بین کلمات قفل میکردم. چهرهات یادم میرفت. صورتت محو و صیقلی میشد، خیره به یک مقالهی دیگر. چه شکلی بودی؟ هول برم میداشت. نکند رفته باشی یا هرگز نیامده باشی؟ میتوانستم با چند درجه حرکت نامحسوس، نگاهت کنم و نفس عمیقی بکشم اما غدیام نمیگذاشت. نگاهم مصرانه بین کلمات قابلیت، مزیت رقابتی و رشد هروله میکرد تا داوطلبانه صورت تو را نشانم بدهند و خلاصم کنند. دوست ندیده و محبت نچشیدهام؟ نه. اما خودت هم نمیدانی چه راه نفسبُری را گذراندهام تا به همین بسم الله گفتنهای تو، وقتی هر بار بلند میشوی و دوباره پای لپ تا مینشینی برسم. تنهایی اذیتم کرد، تا الحمد للههای بعد از هر پیشامد کلافهکنندهات را بشنوم. سختم بود؛ وقتی لبخند مهربان و برق چشمان بزرگوارانهات موقع تعریف رنگی خاطراتم نبود.
عجلهای ندارم برایت. همینطور آرام و نرم، رخنه کن در فکر و ذهن و دلم. بگذار دوباره از به خاطر خدا با کسی رفاقت کردن نفس تازه کنم و برکت حضورت از سر و کولم برود بالا و خودت ندانی.
هیزمهای دلم را روی هم میچینی و به آنی و ارادهی خفیفی، شعلهورش میکنی
آتش زبانه میکشد
دلم را میگیرد
سرم را
رویم را
همهی وجودم را
همهی عمر و هستیام را
و تو تماشا میکنی
خوش میسوزم
خوشتر زبانه میگیرم
از شوق نگاهی که داری.
پ.ن: با همین کلمات، استغاثه میکنم به درگاهت. با همین کلماتی که تو مثل یک مادر مهربان نسبت به جوجههای کرک و پر به هم چسبیدهی ناتوانش، توی دهانم گذاشتی.
پ.ن دو: الهی! رضا برضاک. و تسلیما لامرک. لا معبود سواک. لا معبود سواکـــــ .
1.
هر کدوم از ما آدمها، بنا به فراخور روحیه و مدل تربیتی و باور و اعتقادات و استعداد روحمون، یک ظرف و ظرفیت عاطفی داریم که باید به نحوی پر بشه و این با محبت کردن و محبت دیدن محقق میشه.
بعضیها این ظرفشون اونقدر بزرگ هست که به راحتی پر نشه و بعضیها با یه دوستی معمولی و تبادل عاطفی حدافلی و دریافت توجه سطحی و ابتدایی از اطرافیان، خیلی راضی خواهند بود از زندگی!
2.
خیلیها به فردی که تازه ازدواج کرده، خرده میگیرند که چرا حضورش کمرنگ شده، یا به کسی که بچهدار شده، طعنه میزنند که داره کلاس میذاره. در حالی که خیلی از این غیبتها، نه به خاطر سر شلوغ شدن یا کم وقت داشتن، بلکه به خاطر پر شدن ظرف عاطفیه. دریافت محبت و توجه کافی از همسر یا همین که یه بچه به آدم بچسبه واقعا سهم به سزایی در ی نیاز عاطفی داره و بعضیها همین کافیشونه و کمتر نیاز به روابط پرشور عاطفی با دیگران پیدا میکنند.
البته بعضیها باز هم به تعدد روابط عاطفی با محارم، در عمق و شکلهای متفاوت نیاز خواهند داشت و همچنان قهوه خوردن با یک دوست و گپ زدن با خواهر و برادر، در لیست نیازمندیهاشون درج میشه ولی باز هم نقش اصلی رو همون روابط پایهای و عمیق (همسر و فرزند) پر میکنه.
3.
دلم میخواد یه حرف خطرناک بزنم.
به نظرم این که در اسلام، قاعدهی چند همسری (بنا به ضرورتهای اجتماعی و نه منافع و مطامع شخصی!) قرار داده شده و بلافاصله بعدش خطاب به دوستان ذکور گفته شده که رعایت عدالت سخته، واقعا به خاطر این نیست که مرد نمیتونه محبت قلبیش رو به شکل مساوی تقسیم کنه. (و اصلا به نظر من چه اهمیتی داره چقدر از قلب طرف مال ماست؟ خیلی مهم نیست و اما چه چیزی مهمه به نظرم؟ خواهم گفت.)
معنای عدالت میشه: اعطاء کل ذی حق حقه / دادن هر حقی به حق دارش! و این به خاطر این هست که استعداد و نیاز افراد با هم متفاوته. و طبق این تعریف، مساوات، یعنی پاسخ مشابه به نیازهای غیر مشابه اتفاقا عین بیعدالتیه. مقیاس بحثمون رو کوچیک کنیم و به همین ظرفیت عاطفی بسنده کنیم. اندازهی ظرف عاطفی آدمها خیلی متفاوته و هر کسی با یک میزان از توجه و تبادل عاطفی اقناع میشه و هیچ کس به اندازهی همسر و به جای همسر نمیتونه به یک زن محبت کنه. خیلی باید هنرمند باشه یک مرد یا خیلی زیرک و توانمند، که بتونه به این تنوع نیاز در افراد مختلف پاسخ بده بدون این که این نیازها نسبت به هم تزاحم پیدا کنند و بدون این که هیچ کدوم از اون افراد (خانمها)، احساس کنند که نیازهاشون معطل و بیپاسخ مونده یا احساس کنند نسبت به دیگری توجه کافی بهشون نمیشه.
این رو بگذاریم کنار حقوقی که زن داره و تکالیفی که مرد به عهدشه (مثل حق قِسم، حق همبستری و رفع نیاز جنسی که باز در آدمهای مختلف متفاوته، نفقه با تمام جزئیات صحیح اسلامیش) و بپذیریم که مرد مجاز نیست به خاطر چند همسری از انجام اونها در هیچ یک از زنها شونه خالی کنه، خواهیم دید چرا مردهایی که اصولا دو یا چند هندوانه بلند میکنند کمرشون نصف میشه زیر بار!
پ.ن: احتمالا چند تا پست هم خواهم داشت تا از خجالت خانمها هم در بیام!
بعضی وقتها هم باید به خودمان یادآوری کنیم که اگر در جایگاهی قرار گرفتیم و توی پستمان درست بازی نکردیم، مثلا اگر در خانواده به درستی محبت نکردیم و برای کسانی که دوستمان دارند کلاس گذاشتیم، خدا کار بندگانش را معطل یک موجود پر افاده و مسخره نمیگذارد ها! هزار تا بهتر و کار بلدتر از آدمهای دماغ سر بالا در جامعه ریخته. از همه بهترش هم خدا. فقط او که کوتاهی میکند، خودش نعمت رشد را سوخت کرده رفته. اوست که زیانکار است، چون نه توفیق را جلب میکند و نه احساسی با علائمی از خسارت در او بیدار میشود.
زن توی دستگاه خلقت، به صورت ذاتی نقش تربیتی داره و مهمترین مصداق این نقش، توی ازدواج صورت میگیره.
و تربیت سینهی فراخ و صبر جمیل و دید وسیعِ دورنگر میخواد.
باید دنبال متربی بدوی، کارِ رو، ضایع و توی مخ انجام ندی، نسبت به عاقبتش دلسوز و فعال باشی، نسبت به اشتباهاتش نهایت سعهی صدر رو نشون بدی و تحت هیچ شرایطی به هم نریزی. خطاها نباید زورش به مزیتهای مثبت بچربه و کوتاهیها نباید سرنخی برای دلسردیها بشه.
باورش سخته که منِ نازپروردهی درونگرای زودرنج، توی جایگاهی قرار گرفتم که میطلبه همهی ویژگیهای بالا رو داشته باشم و از نقش جدیدم سخت خوشحالم. این چیزیه که من از بهترین مربیهای زندگیم دیدم و همین تجربهی نزدیک، مسئولیتم رو سنگینتر میکنه.
و خب در این راه، هیچ یاوری، هیج همراهی و هیچ راهنمایی جز خدا نیست.
برای ما که مدعی به دل داشتن محبت ابا عبدالله علیه السلام هستیم، به اندازهی ظرفها و ظرفیتهایمان، کربلاهایی کوچک هست. کربلاهای فسقلی، نقلی، کف دستی. اما با همان ترکیبِ بازی.
برای همهی ما لحظات مواجههای هست. سخت. طوفانی. آتشین. که حس میکنیم گرمای سوزندهی باد ابتلائات را. که میآید و میکوبد و میپیچد و به سختی گذر میکند.
همان آنی که یاران صدیق از دست رفتهاند، تکیهگاهها «کالعهن المنفوش» بیاثر شدهاند و پایت از خستگی میلرزد، به خودت آمدهای و زخمهای نشسته برتنت را دیدهای و تنهاییات را و خیمههایی که پشت سر است و مسئولیتش با توست و دشمنی که روبروست و اگر خدا نمیبود و ایمان وجود نداشت، باید از وحشت بیرحمیاش قالب تهی میکردی، آنِ نزول رحمت است، اگر نظر کنی.
در زندگی همهی ما کربلاهایی هست، هر چند کوچک، هر چند نقلی و به اندازهی ظرفیتمان، تا خدا تنهایی و اضطرارمان را مثل کودک شیرخواره ببیند و گویی بی گذر کردن از این میدانهای رزم، با شجاعت و به تنهایی، از وسعت و رزق و برکت کثیر خبری نیست.
توی خونهای که همسر/ مادر خونه منبع آرامش که نبود هیچ، خونهی امن و امان رو کرد جهنمی که محل تنش و فرسایشه، اعضای اون خونه اگر تبهکار و جانی و و قاتل شدند، بهشون خرده نگیرید.
پ.ن: بله میدونم و متوجهم که هر کی اختیار داره و خیلی از علما و بزرگان، زنهای تلخی داشتند اما در نظر بگیرید که این ماجرا قشنگ صفر و صدیه، از اون طرف بزرگانی داریم که اگر همسران پایه و همراه و باعرضهای نداشتند، هیچی نمیشدند. جون سالم به در نمیشه برد از تبعات این اجتماع کوچک، مگر خیلی انسان خفن و خودساختهای باشی.
پ.ن دوم: اگر قبلا نمیدونستم یا شک داشتم، الان دیگه مطمئنم ریشهی اصلاحات توی خونه، زنه. یه موجود پر قدرت و اثرگذار، چه سعید باشه چه شقی.
حوالی سال نود و دو، در همشهری جوان یک پرونده کار کردیم برای ژنرال قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس. روز شهادت حاجی، یاد این افتادم که من برای آن پرونده تحلیل یک روانشناس معروف از شخصیت او را دنبال کرده و گرفته بودم. اما حتی به خاطر نیاوردم آن نوشته کجاست.
امروز که داشتم فایلهای قدیم را مرتب میکردم، رسیدم به همین یادداشت معروف.
آه.
ای به قول روانشناسها شخصیتِ درونگرایِ متفکرِ شهودیِ قضاوتگر
الان که دور از محدودیتهای این دنیا بهتر میشناسیمان، بیشتر دعایمان کن.
+ یادداشت را اینجا بخوانید.
+ توی گوگل زدم، «درونگرای متفکر شهودی قضاوتگر» ، که ببینم معادل کدام تیپ شخصیتی ست، پیشنهاد اول گوگل، لینک همین یادداشت در همشهری آنلاین بود. خوشحالم، میدانید که؟
پارسال همین موقع های قمری از در آمدی
نشستی
و گفتی
ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمتتون تسلیت میگم خانومِ فلانی.
دلم زیر و رو شد.
پ.ن: در هیچ مناسبتی، در هیچ زمان دیگری، یاد ندارم اینجور تسلیت گفتنت را.
پ.ن 2: چه یک سال عجیبی را پشت سر گذاشتم. پر تجربههای فشرده و به هم نزدیک. پر از قد کشیدنهایی که در هیچ بستر دیگری امکان پذیر نبود. الحمدلله علی کل حال.
درباره این سایت